به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر/ علی نجات غلامی؛شروع کردن راه فلسفه از حل یک تناقض میگذرد: از یک سو طی هیچ مرحلهای بیهمرهی یک خضر یعنی یک استاد ممکن نیست و از سوی دیگر داشتن چیزی چونان مربی، معلم، آموزگار، استاد و راهنما و امثالهم، خطرناکترین چیز در مسیر فلسفه است.
داشتن استاد و راهنما هر آن ممکن است فردیت فرد که شرط اساسی تعقل و مسئولیت از جانب اول شخص مفردش است را به خطر بیاندازد و انواع بساطهای مرید و مرادی شکل بگیرد. انسانِ فلسفهورز مسئولیت اندیشیدنهایش با خودش است. پس داشتن آموزگار نمیتواند معنایی سردستی در فلسفه داشته باشد. ارسطو و نیچه از جمله کسانی هستند که با ظرافت میکوشند معنای آموزگار را روشن سازند. افلاطون و شوپنهاور به مثابه آموزگارِ ایشان، در موقعیتی تعریف میشوند که آن اندیشه و مسئولیت فردی را تباه نسازند. مقاله نیچه یعنی «شوپنهاور به مثابه آموزگار» یکی از درخشانترین متونی است که میتواند به ما کمک کند که درک کنیم معنای آموزگار و وظیفه او برای فیلسوف چیست و چگونه یک آموزگار با کشف قابلیتِ منِ نوآموز، یک «انگشت اشاره» به سوی آنجایی است که باید بروم بیآنکه ضرورتاً خود پیشاپیش در آنجا باشد.
همچنین نحوه برخورد ارسطو با استادش افلاطون نیز فوقالعاده به ما کمک میکند که بفهمیم کی و کجا باید «منِ معطوف به حقیقتِ فیلسوف» از «مهر به استاد» فراروی کند. ما در «روشنگری چیستِ» کانت بهدرستی میخوانیم که فلسفه دست از هرگونه تقلیدی میکشد و نوآموز باید به زودی دست دیگران را ول کند و افتان و خیزان راه رفتن را با تکیه بر خویش بیاموزد، اما کانت تلویحاً و بعدها فروید صریحاً تذکر میدهند که این "دست ول کردن" و به عبارت فروید این "پدرکشی" باید "بهنگام" باشد وگرنه «یتیم» خواهیم شد. با هیچ کلمهای بهتر از کلمه «یتیمی» (فراسوی کانتکست روانکاوی) نمیتوانم وضعیت بیمار روشنفکریِ برون-آکادمیکِ ایرانی را توصیف کنم درست به همان میزان که با کلمه «تکنسینیسم» وضعیت «منزدوده» درون-آکادمیک را وصف میکنم.
بیاستادیِ بیرون و بسیار-استادی درون، از دو سو تفکر را در این جامعه تباه و عقیم ساختهاند. اسطورهی «پدر» در فهم مفهوم «معلم» که فرزند (پسر) را کارگری دم دست تصور میکند، این حقیقت را به فراموشی سپرده است که فلسفه زن است (اما نه دوستدخترِ مرد یا زنِ فلسفهورز، بلکه مادر اوست؛ یعنی فلسفه آغوشی برای ارضاء نیست بلکه آغوشی برای پرورده شدن است). اما استاد فلسفه حتی دیگر مادر هم نیست، بلکه پیرزنی یائسه است که به قول سقراط دیگر خود نمیزاید بلکه کمک میکند دیگران بزایند و مولود ایشان را برمیسنجد (یعنی از اسطورهی «زایش» هم فراتر میرود).
اینجاست که معلم و منتقد در فلسفه یکی میشوند. منتقد در معنای پرسشگری که اجازه میدهد تو سخن بگویی و نه به قصد جدل بلکه به قصد روشنسازی سخنانی که با تکیه بر ادراک و استدلال و باور خویش و بدون استمداد از دیگران گفتهای را به محک منطق میگذارد تا سازگاریها و ناسازگاریهای درونیاش را کشف کند و با تکیه بر پرسشهای او آنقدر بازاندیشی کنی که تفکراتات را خودت به انسجامِ هرچه بیشتر برسانی، لذا استادی که در بیرون از آکادمی تصور میکند که وظیفهاش این است که بنشیند تا دیگران بیایند از او پرسش کنند و یا استادی که در آکادمی قبل از اینکه دانشجو نظری داده باشد از او پرسش میکند تا حافظهاش را بسنجد که چقدر انبان اطلاعات پوک و اسامی بیمعنی شده است، هر دو سوراخ دعا را گم کردهاند. بدیهی است که بخشی از معلمی آموختن مقدمات است از خلال درسگفتارها و سخنرانیها و پاسخ به پرسشها. اما اینها مقدمهاند و به عبارت بهتر ابزارآلاتاند.
با صرف اینها نمیتوان اندیشمند داشت. معلم راستین در لابلای آموزش همین مقدمات، دانشآموز را مهیای آن کار اصلی یعنی به زبان آوردن ایدهها و نگاههایش در جهت به پرسشکشیده شدن برای رسیدن به انسجام میکند، ایدهها و نگاههایی که بسا مدتها قبل از خواندن فلسفه به مثابه دغدغه همواره با او بودهاند و اکنون از خلال فراگیری این مقدمات و تمهیدات و ابزارالات، زبانی منطقی برای ابراز و بهسامان کردن آنها و بازنگری مداوم در آنها در جهت سازگار کردنشان در یک چارچوب و نظام معنادار مییابد. استادی که با تکیه بر حافظه و اسامی و مفاهیم، آن دغدغههای اصیل را میکشد ابداً درک درستی از فلسفه ندارد.
فلسفه را از کجا شروع کنیم؟ چه بخوانیم؟ فلسفه اساساً از خواندن شروع نمیشود، بلکه از سخن گفتن با خویش و با دیگران آغاز میشود در دل زندگی روزمره و صدالبته حتماً با صدای بلند (زیرا در آغازشان، عرفان و فلسفه هر دو سخن گفتن با خویشاند؛ اما مسئله صداست، اگر بلند باشد طوری که دیگران بشنوند به سوی فلسفه است و اگر آرام باشد به سوی عرفان است)، یعنی درگیر تشویشهای خویش شدن و آنها را با دیگران به اشتراک گذاشتن. خاستگاه فلسفه مسائل زندگی شخصی ماست و زندگی گروهی که عضو آنیم و زندگی دیگرانی که با زندگیهای ما در تقاطعهای زمان و مکان ارتباط برقرار میکنند. در دل زندگی است که فلسفهی واقعی میتواند آغاز شود و کتابها را نیز در مسیر خود نه فقط در پی پاسخ بلکه برای واسازی و تعمیق پرسشها به خدمت بگیرد. صد البته همانجا نیز خطر انحراف وجود دارد.
آنجا که پاسخهایمان را هم بخواهیم بهراحتی در دل همان زندگی روزمره بیابیم. زندگی روزمره خاستگاه پرسشهای ماست نه یافتن سریع پاسخها. همهی انسانها بنا به طبع خویش پرسش میکنند و بسا کودکی پرسشی بپرسد که از پرسشهای سقراط نیز عمیقتر باشد. اما مسئله این است که یافتن ابرپاسخهایی در دل زندگی روزمره که به همهی پرسشها پاسخ میدهند استراتژی بسیاران است و راهی است به سوی حماقت خودخواسته. آنگاه که، چه از علم و چه از دین، بخواهیم پاسخ همهی پرسشها را بیابیم و آنگاه که بخواهیم عمری قانع به این پاسخها باشیم و با آنها تصویری شکناپذیر از عالم بسازیم و تصور کنیم این معنا و هویت و سنت و فرهنگ ماست، گیاهی که یک سالِ عمرش را صرف گریز از سایه به سوی نور میکند به مراتب هستیاش بر هستیمان شرف دارد. فلسفه نه علم است و نه دین، اگرچه پرسشهایشان را تا آنجا که پرسشاند دوست میدارد.
فلسفه ایمانی است به اینکه "میتوانم بدانم" نه اینکه ایمانی باشد به "آنچه که از پیش میدانم". از این رو دینِ پاکان روزگار است. فلسفه تلاشی گشوده و بیوقفه برای معرفت به شرایط علم است و از این رو علم اتقانی است. چه علم و چه دین زمانی که یک نظام باورِ ازپیشمسلم باشند، فرد هر چه هم در کتب غور کند و اقیانوس الفاظ شود طرفی از فلسفه بر نخواهد بست. او صرفاً حال جوانی را دارد که والدین مچاش را با سیگار گرفتهاند و دارد تمامی دانشهای زمینی و آسمانی را به کار میبندد که جرماش موجه کند.
دانشجوی فیزیکی که تصویری از عالم را بر اساس فرمولهایی، صرفاً چونان "نقل" از دانشمندان، دارد، بیآنکه خودش برایش به نحو منسجم از زیر کاملاً روشن شده باشند و مدام ارجاع به نیوتون و انیشتین میدهد، هیچ فرقی با فرد مذهبیای ندارد که از اول چیزهایی را کاملاً مقدس فرض کرده است و آنگاه همهی فلسفههای عالم را زیرورو کرده است که جایی توجیهی برای آنها بیابد. اگرچه ماهیت علم و دین متفاوت است اما در دل زندگی روزمره، در این منطقِ «نقلمحوری» و «ارجاع» و «حوالت» و زدودن مسئولیت فردی در قبال منطق یک باور، سهیماند. هر دو در دل زندگی روزمره به "گفتهاند که..." دلخوشاند و نه تنها پرسشهای خود را قربانی میکنند بلکه مانع از پرسشگری دیگران نیز میشوند و به بهانه احترام به عقاید و انواع حربههای کثرتگرایی، باور خامِ از پیشبدیهیانگاشتهیشان را موجه میسازند.
مهم نیست که با الفاظ کدام دانش این حربهها به کار بسته میشوند. فرد ممکن است استاد جامعهشناسی هم باشد و همانقدر برای حفظ حریم امنِ باورهای پیشافکریاش به آسمان و ریسمانکردن با نسبیانگاری چنگ بزند که یک بقال متعصب. بسا حتی افرادی نام فیلسوف بر خود نهادهاند و از "عقلها" دم میزنند تا یک دسته عقاید پوسیده را به مثابه یکی از آنها از تیغ تفکر و سنجشگری و نقادی برهانند. چنین متکلمان متقلب دروغینی (که مغلمهای از جدل و خطابه و سفسطه را به کار میبندند) یک جامعه را به اضمحلال میکشانند.
آنچه از جامعهی ما یک جامعهی قرون وسطایی ساخت، همین نسبیت افراطی بود که به سادهلوحانهترین پاسخها مجوز داد تا بهمثابه یک "عقیده" محترم تلقی شوند. این پرسشها و تجربههای زیستهاند که محترماند، نه عقاید. هر انسانی هرچه را که به چشم خود دیده و به گوش خود شنیده یا شک ندارد که دیده یا شنیده است - ولو دیدن جن و پری باشد البته اگر در تجربه کردناش صادق باشد و دروغ نگوید – محترم است و هیچ کس حق ندارد نفس تجربهی زیستهی او را ریشخند کند و او حق وصف آنچه دیده است را دارد و نه علم و نه دین حق ندارند بدون پدیدارشناسیِ تجربهی زیستهی او، به نحو تحقیقناشده، تجربهاش را سریعاً ذیل یکی از مقولات از پیشتعریفشدهیشان بگنجانند. هیچ جامعهای نیز به جرم پرسشِ مبتنی بر تجربهی زیسته کسی را توبیخ نمیکند مگر بدویترینِ آنها.
اما هیچ عقیدهای نه محترم است نه نامحترم، فرد نیز در شخصیتاش - حال هر عقیدهای که داشته باشد - به مثابه یک انسان محترم است. اما اگر مراد از احترام، ایجاد حریمی دور عقیده است، این کار خودکشی فرهنگی یک جامعه خواهد بود. تو هر عقیدهای که داری، اولاً نباید آنها را به دیگران تحمیل کنی، ثانیاً باید آن را به اثبات برسانی یا دستکم اثباتناپذیری ضدش را به اثبات برسانی – نه ابطالناپذیری خودش را. و اگر نتوانی چنین کنی، میتوانی چونان باوری شخصی بنابه خیرهای عملیِ توجیهپذیر و دیگرینیازارِ آن، آن را برای خود داشته باشی یا به دیگران پیشنهاد دهی نه تحمیل کنی. هیچ خدایی نیز اگر واقعاً خدا باشد از این رفتار منطقی خشمگین نخواهد شد.
منطقاً خدا باید کسی را که به دلایل منطقی او را انکار میکند بیشتر از کسی که بیمنطق به او باور دارد دوست داشته باشد. بیشک اعتقاد بیمنطق به خدا یا خدایان سرچشمهی اَعّمِ شرور است، همچنانکه خدا به مثابه پرسشِ اساسیِ زندگی، از سرچشمههای تفکر راستین است. زیرا مسئلهی خدا، به کنه هستی نظر دارد و تمامی پرسشهای آدمی در نهایت به سه مسئله اصلی "خدا، جهان و خود" باز میگردند. فرق فیلسوف و زاهد در این است که برای زاهد خدا پاسخ همهی پرسشهاست و برای فیسلوف خدا پرسشی است که در سرحد همهی پرسشهاست.
جهانی که ما تجربه میکنیم جهان ممکنات است این یعنی ادراکات همواره میتوانند تازگی داشته باشند. ما به آنچه بر ما پدیدار میشود و استلزامات آنها، بدواً باید پایبند باشیم تا راه خردمندی را گم نکنیم. آنچه بر این آگاهیِ بدنمندِ متناهی ما پدیدار میشود، تاجایی که هنوز پدیداری مغایر آن بر ما آشکار نشده است، فعلاً منبع مشروع شناخت ماست، حال میخواهد حاکی از وجود ساحات فراتری باشد یا نباشد. همین غنای پدیدارهای ادراکی و کاوش بیامان آنهاست که راه راستین بشر است، پیش کشیدن عقیدهای و نظام باوری در تقابل با آنها راه خردمندی را سد میکند؛ نظام باوری که بیشک زمانی از تعمیم بخشی از همین پدیدارهای ادراکی برساخته شده است و اکنون با پدیدارهای بیشتر و نظامهای برساخته از آنها که امروزه تاحدودی علم وظیفهی توضیح آنها را به عهده گرفته – اگرچه علم نیز باز هم تعمیمی داده است فراتر از استلزامات پدیدارهایِ تاکنون ادراکشده – به تضاد افتاده است و جنگ بیهودهی علم و دین، ماهیت راستین فلسفه را به مخاطره افکنده است و فلسفه بازیچهی دو طرف شده است که آن را به زمین یکدیگر پاس میدهند.
به هر حال درهم شکستن نظامهای باور تا مولفههای پایهایشان که در ادراک ریشه دارند کار اصلی فلسفه است و آنگاه، هم یاد دادن به آدمی که منطق ساخته شدن نظامهای باور چیست و خاصه چگونه پرسشهای زیستهی زندگی روزمره، ادراکات و دادهها را به مثابه پاسخهایش در یک نظام باور بسامان میکند و هم اینکه چگونه از ادراکاتِ تاکنون موجود، نظام تازهای از باور فعلاً شکناپذیر بسازد، بیآنکه تصور کند این تنها نظام ممکن است. زیرا همواره ادراکات تازهتری ممکن است که میتوانند اساساً آن ادراکاتی را که کل نظام باورمان بر آن سوار بود را نقض کنند.
انسان موجود متناهی و بدنمندی است و محکوم به رعایت قانون پرسپکتیویسم است، یعنی همواره چیزها را از وجهی و از نمایی میبیند و با حرکت در مکان و زمان بُعدهای تازه میبیند. بعدهایی که ممکن است تصویری که قبلاً از چیستی موضوع داشتیم را در هم بشکنند و ما مجبور باشیم دوباره از نو چیستی آن را تصور کنیم. مثلاً از این طرف میبینیم میگوییم این لیوان است آن را میچرخانیم بُعدی از آن نمایان میشود که میفهمیم جامدادی است.
ممکن است باز هم بچرخانیم بُعدی تازه عیان شود که بفهمیم جامدادی هم نیست. این به معنای نسبیت نیست. بلکه به معنای گشودگی شناخت است. قطعاً آنکس که میگوید جامدادی است نظر به ادراکات بیشتر، دانشاش عینیتر و درستتر از دانش کسی است که گفت لیوان است. بنابراین تکوین ادراکات امکان نقادی نظامهای باور را حاصل میآورد. این قانونی است کلی و جهانشمول و حاکم بر تمامی ساحات معرفت و هیچ عرصهای از شناخت انضمامی، فارغ از قانون پرسپکتیویسم نیست. زیرا به بداهت میبینیم که ما که داریم میشناسیم، بدنمان اینجایِ همیشگیمان است و در نقطهای از زمان و مکان از وجهی و نمایی داریم چیزها را ادراک میکنیم. شناختِ انتزاعی میتواند در نظمی بالاتر فارغ از پرسپکتیویسم باشد، البته بدون حرکت از ادراک امر انضمامی رسیدن به ساحت انتزاعی ناممکن است. فاهمه بدون تجربه کور است. بنابراین کشف قوانین انتزاعی حاکم بر نحوههای آگاه شدن از چیزها با گونهای چرخش نظر از همان چیزهای ادراکی ممکن است و اگر ما منطق درونباش چیزهای ادراکی را ندانیم در فهم ماهیت منطق فراروندهی اعیان انتزاعی نیز بر خطا خواهیم بود.
لذا آغاز فلسفه، تأمل در ادراک پیش از هر عقیدهای است و یعنی دست برداشتن از پاسخها و تعلیق آنها و بازگشت به پرسشی که اینها خواستهاند پاسخ بدان باشند و آنگاه تأمل در پرسشهای زندگی پیش از هر مطالعهای و تعمیق آنها با مطالعه و تفکر در اینکه این پرسشها از نحوهی ادراک چه اموری برآمدهاند یا اگر عمدتاً از دل عقایدی از پیش بدیهیانگاشته برآمدهاند آن عقاید خود ماحصل ادراک چه چیزهایی و از چه پرسپکتیوهایی بودهاند و اکنون با لحاظ پرسپکتیوهایی که میتوانیم ببینیم و ممکن است ببینیم استحکام و انسجام آن نظامهای باور و عقیده چه حالی مییابد و اساساً بر اساس همین ادراکهای تازه به چه نظام باوری میتوان رسید که در نظر تصدیقپذیر باشد یا دست کم در عمل توجیهپذیر.
نظر شما